روزای اول
اون روزا رو خوب یادمه .چند روز اول هوامونو داشتی یه پارچه اقا بودی. حتی روز اسم گزاریت با اون شلوغی و سر وصدا تو صدات در نیومد. اما بعدش حسابی از خجالتمون در اومدی. انقدر گریه میکردی که نمیدونستیم باید چیکار کنیم. تا صبح من وبابا نوبتی بغلت میکردیم و راه میرفتیم. یه روز که بازم نخوابیده بودی ساعت ٤و٥ صبح بردیمت بیمارستان بازم گفتن که چیزیت نیست. موقع برگشتن خوابت برد خدا رو شکر . ما هم از فرصت استفاده کردیم و کله پاچه زدیم. وقتی اومدیم خونه دوباره گریه رو شروع کردی.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی